(مطلب شماره 3)

بهرحال من اومدم تهران ساعت حدود 4 رسیدم تهران باهاش تماس گرفتم که کجا ببینمت و یک محلی رو برای قرار گذاشت و رفتیم اونجا که برعکس لحن سریع و تند
پشت تلفن خیلی شاد و راحت حرف زد و خیلی هم تحویلم گرفت، با هم راه افتادیم پرسیدم که کجا میریم گفت تو کاریت نباشه بیا و دوباره پرسیدم گفت که بابا تو بیا
بد نمیبینی ؟ خلاصه رفتیم توی یه ساختمون داغون سمت مرکز شهر و خیلی کثیف، چند نفر اومدن خوشامد گفتنو دست دادن و به یک اتاق که چند نفر دیگه اونجا بودن بردن و
نشستیم و شروع شد، در مورد یک سری مریضی ها که نوعی محصول هستش که اکثر مریضی هارو می تونه درمان کنه و خلاصه تازه دنیا به این علم پی برده که این کارو بکنه تمام مریضی ها درمان میشن و بعد از اینها از من پرسید که فواید کارو دیدی و من هم گفتم نمیدونم راسته یا نه ولی به نظرم خوب بود.
از همین جا مباحث روانشناسی که به قول معروف مخمون رو بزنن شروع شد

(مطلب شماره 3)
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد